رمان رمان و داستان های عاشقانه |
|||
چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:رمان,داستان های عاشقانه,داستان های عشق وعاشقی,داستان های عشقولانه, داستان قهر آشتی, دلگیری,, :: 15:29 :: نويسنده : مرتضی سلیم خانیان
نادر در اتاقش را کاملا نبسته بود . عمو ضرباتی به در زد و به اتفاق دخترش وارد اتاق شد . نادر که هنوز عصبانی مینمود از جا برخاست و روی تخت نشست . در چهره عمو و دختر عمویش خشمی دیده نمیشد . عمو با ملاطفت گفت : پسرم ، سعادت تو آرزوی من است . هیچ گاه هیچ چیز بدی برایت نخواسته ام . حالا هم میل تو به ازدواج با هر شخصی که باشد برای ما قابل احترام است . تو میخواهی با او زندگی کنی . من هم نمتوانم دخترم را به تو تحمیل کنم . برای او هم موقعیت مناسب زیاد است ولی بسیار مایل بودم تو که تنها یادگار عزیز برادرم بودی دامادم میشدی . اما قسمت نشد . اگر هم الهام مجبور به گفتن برخی چیزهای نادرست درباره تو به آن دختر شده تنها به این علت بوده که نمیخواسته تو را از دست بدهد . بهرحال دیگر گذشته من خوشبختی ات را آرزو میکنم . تنها درخواستی از تو داشتم آنهم به عنوان عموی تو که بسیار دوستت میدارد .
نادر به طرف عمویش رفت و با خرسندی پرسید : چه درخواستی عمو جان ؟ به شدت متنفر بودم از اینکه بخواهم بی رضایت شما ازدواج کنم .
درخواست من اینست که اندکی فقط برای چند ماه ازدواجت را به تاخیر بیاندازی . البته من ان دختر را برایت خواستگاری میکنم و تو میتوانی او را نامزد کنی اما چون برای تو آرزوها دارم میخواهم خودم برایت عروسی بگیرم . میل ندارم برادرم فکر کند نسبت به تنها فرزندش بی اعتنا بوده ام .
نادر عمویش را در آغوش گرفت و با شادی گفت : البته که چنین میکنم . این توجه شما را به من میرساند . شما اکنون تنها بزرگتر من هستید .
الهام جلو آمد و به شیرینی گفت : نادر بهت تبریک میگم . اگر گاهی سبب رنجشت شدم معذرت میخواهم . به عقیده من عشق باید دو طرفه باشد نادر به گرمی دست دختر عمویش را فشرد و گفت : منهم گاهی باعث ناراحتی تو شدم حتما مرا میبخشی ؟
من همین امشب آن دختر جوان را برای بر طرف کردن سوء تفاهم دعوت خواهم کرد .
شما بهترین عموی دنیائید که من به داشتنتان افتخار میکنم .
***
عاطفه وقتی از خواب بلند شد هنوز به وقایع ساعاتی قبل اطمینان نداشت . وقتی برای نرگس تعریف میکرد حتی خودش هم باور نداشت حقیقت داشته باشد .
نرگس محکم او را در آغوش گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت : این عالیترین خبری است که شنیدم . خوب تو چه گفتی ؟
عاطفه از جا برخاست و به طرف تراس رفت و گفت : اولا به خاطر نامزدش هرگز قبول نخواهم کرد . ثانیا تو که بهتر از هر کسی وضعیت ما را میدانی .
نرگس با آهی گفت : یعنی میخواهی شانسی که به تو روی آورده نادیده بگیری ؟
نرگس من هرگز او را به علت موقعیتش قبول نخواهم کرد . میل ندارم او را به خاطر داشتن همسری چون خودم شرمنده عموم ببینم . فکرش را بکن پدر زنی که معتاد و متواری است . مادر زنی که خانه های مردم کار میکند و خانه ای که ... او حتی نمیتواند برای یک درصد حدس بزند من از چنین طبقه ای هستم . او حالا مرا دیده که در یک هتل درجه یک اقامت دارم که انهم از محبت جهان است . حتی لباسهای تنم قرضی میباشد . حتی یک قاشق برای جهیزیه ندارم .
خب اینکه کاری ندارد . درباره تمام اینها با او صحبت کن .
حتی اگر درباره همه اینها حرف بزنم . درباره پدرم نمیتوانم . نه . نمیتوانم پدرم را با آن وضعیت فلاکتبار از ابتدا جلوی همسر آینده ام کوچک کنم . نرگس من نمیتوانم با صدقه دیگران زندگی کنم .
نرگس از جا برخاست و دوستش را در آغوش گرفت . عاطفه آرام گریه میکرد در میان گریه گفت : این است سرنوشت ما فقرا . وقتی فکرش را میکنم قلبم به درد می آید . من دوست ندارم او ابتدا همه شرایط مرا زبانی بپذیرد آنگاه که حقایق را فهمید به من پاسخ منفی دهد . از اینکه غرورم را بر سر این موضوع بگذارم بیزارم . اصلا از همه ثروتمندان بیزارم .
حالا نرگس هم میگریست .
خواهش میکنم نرگس به جهان بگو اگر امکان دارد هر چه زودتر به تهران برگردیم . راستش برای مادرم دلتنگم .
تو داری از خودت فرار میکنی . به خودت دروغ میگویی . دوستش داری .
تنها دوست داشتن کافی نیست . میان من و او به اندازه یک دریا فاصله است . او اکنون بنا به احساسات تصمیم میگیرد . مرا در این اتاق مجلل میبیند و پدرم را در کت و شلوار اعلا و مادرم را با ناخنهای سوهان زده در خانه ای زیبا . اگر مرا در آن محیط اسفناک ببیند ، شاید متهم به هر چیزی بکند . متهم به دزدیدن عقل و اندیشه . متهم به مسخره کردن خودشان و به بازی گرفتن آبرویشان .
خیلی خب ، آرام باش . به زودی به تهران باز میگردیم فقط باز هم فکر کن . تو چیزی از دیگران کم نداری . اسفبار بودن اوضاع تو تقصیر تو نیست .
نیم ساعت دیگر حاضر باش برای خوردن شام دنبالت می آیم .
نرگس ، عاطفه را ترک کرد و به اتاق خودشان رفت . عاطفه صورتش را شست و در آینه به خود نگاه کرد و زمزمه کرد : مرا چه به این خانواده ؟ قصه ما قصه شاهزاده و گدا است . تنها در قصه هاست که چنین چیزی ممکن است به وقوع بپیوندد . لباسش را عوض کرد و به انتظار نرگس نشست . نرگس به طور خلاصه موضوع را برای جهان گفت و جهان گفت : حیف شد . عاطفه خانم دختر بسیار خوبی است . ای کاش میشد او را راضی به این کار کرد . او لیاقت اینهمه سعادت را دارد . اگر میل او به بازگشت زودتر از موقع است من حرفی ندارم نرگس چند صربه به در اتاق عاطفه زد و او فورا بیرون آمد . چهره اش اندوهگین بود . نرگس به شوخی گفت : حالا خوبه بهت پینهاد ازدواج شده . اگر پیشنهاد جدایی می شد چه میکردی ؟ چیه ؟ مثل اینکه کشتی هایت غرق شده .
باور نمیکنی شاید اگر به من پیشنهاد جدایی میشد این اندازه اندوهگین نمیشدم .
به سالن غذاخوری رسیدند . عاطفه حتی به میز نادر و خانواده اش نیم نگاهی هم نکرد . با قدمهایی لرزان به میز خودشان رسیدند و عاطفه پشت میز نشست .
دستانش هم می لرزید و این از نظر نرگس دور نماند . نرگس به آرامی گفت : عاطفه ، او دارد به تو نگاه میکند . شاید از رفتار تو متعجب شده .
نرگس خواهش میکنم نگاه نکن .
عاطفه او از جا برخاست دارد به طرف ما می آید .
عاطفه چشمهایش را بست و به گفتن ذکر مشغول شد از خدا کمک خواست که به او شهامت دهد . مژگانش میلرزیدند و قلبش به تندی میزد .
شبتون بخیر خانومها . آقا ...
جهان از جا بلند شد و به گرمی با نادر دست داد و احوالپرسی کرد .
عاطفه چشمش را باز کرد و فقط به نرگس نگاه کرد . نرگس لبخندی به لب داشت و به نادر نگاه میکرد . نادر به گرمی گفت : خانوم بنایی ، شما حالتون خوبه ؟ یا دیدن روی بنده شما را آزار میدهد ؟
عاطفه بی آنکه به او نگاه کند قاطع گفت : خیر . از دیدنتون سر میز غافلگیر شدم .
باید بی ادبی بنده را ببخشید . فقط میخواستم عرض کنم عموی بنده گفتند اگر قبول بفرمایید پس از شام دقایقی مزاحمتان شویم .
عاطفه با صدایی لرزان گفت : برای چه ؟
اگر اجازه بدهید پس از اینکه مزاحمتان شدیم عرض میکنیم .
عاطفه به طرف نادر برگشت و محکم گفت : من قبلا پاسخم را عرض کردم .
خیر . درباره آن سوء تفاهم ...
شما چه اصراری دارید که سوء تفاهمتان را با من حل کنید ؟
نرگس که دید گفتگو به جاهای باریک کشیده شده به نرمی گفت :
عاطفه عزیز تو نباید با ایشون اینطور صحبت کنی . ایشون میخواهند به اتاق ما بیایند . اصلا به عنوان مهمان به اتاق ما می آیند . این دور از ادب است که تو با ایشان اینطور حرف بزنی .
بعد خطاب به نادر گفت : ما پس از شام منتظرتان هستیم .
نادر لبخند گرمی زد و گفت : خیلی متشکرم خانوم پس تا بعد ...
نادر سر میز خودشان برگشت . عاطفه خیس از عرق شده بود . اصلا نفهمید شام خورد یا نه . فقط زودتر از بقیه میز را ترک کرد و به اتاقش رفت . نرگس و جهان نیم ساعت بعد به دیدنش آمدند و نرگس گفت : عاطفه تو درست مثل بچه ها رفتار میکنی . اگر راست می گویی وقتی که آمدند به آنها دلائلت را بگو . چرا مثل ترسوها قایم میشوی ؟
برای هر دختری ممکن است چندین خواستگار بیاید و بالاخره یکی از آنها را قبول خواهد کرد . من بتو میگویم که اگر به اتاق ما نیایی به من بی حرمتی کردی . آنها به خاطر تو می آیند نه من و جهان .
جهان برای نخستین بار به عاطفه گفت : نرگس درست می گوید عاطفه خانوم . شما باید دلائل خودتون را آنجا بگویید . شما که ماشاءالله خانوم تحصیل کرده و فهمیده ای هستید . این چیزها را ما نباید به شما بگوییم .
عاطفه میان منگنه آنها قدرت حرکت نداشت و بالاخره تسلیم شد .
***
الهام درحالیکه گردنبند جواهر نشان خودش را به گردن می انداخت به پدرش گفت : لازم است من هم بیایم ؟
بله دخترم . برای بر طرف کردن آن سوء تفاهم باید بیایی . در ضمن باید دخترک را مجاب کنیم که تو از سهم خودت گذشته ای و مخصوصا بهترین لباست را بپوش .
نادر لیاقتش همان دختر از خود راضی است ندیدید چگونه پاهایش را به زمین میکوبید و راه میرفت . حتی به نادر نگاه هم نکرد .
عیبی ندارد بگذار چند صباحی خوش باشند . این خوشی زود گذر است . دخترک خبر ندارد که چه کلاهی به سرش میرود . هنوز به وصال نرسیده باید عقب نشینی کند .
چقدر آن زمان که میبیند شوهر آینده اش مرده قیافه اش دیدنی است .
آرام حرف بزن هر آن ممکن است نادر بدنبالمان بیاید . سبد گلی را که سفارش داده بودید گرفتید ؟
نه . باید تا به حال نادر گرفته باشد . من گرانترین سبد را انتخاب کردم .
کار خوبی کردی . باید حسن نیتت را به نادر نشان دهی . او نباید ذره ای از نقشه ما بو ببرد .
حال نادر زیاد خوب نیست . امروز یکبار خون از بینی اش آمد . من به او گفتم برای گرمای اینجاست .
کار خوبی کردی . باید او را از مریضی اش غافل کنیم . دکتر میگفت اگر معالجه ای به این بیماری پاسخ دهد آنها با احتمالی ضعیف در انگلیس است . ما نباید بگذاریم او به خارج برود . آنجا امکانات پیشرفته تری هست با اینکه حتی آنجا هم درصد بهبودی خیلی کم است ولی باید جانب احتیاط را گرفت .
زنگ که زده شد پدر و دختر هر دو سکوت کردند . الهام در را باز کرد . نادر در لباسی زیبا آراسته تر از قبل مینمود . درحالیکه سبد گلی زیبا را به دست داشت . الهام با لبخندی شیرین گفت : آمدی نادر جان ؟ منتظرت بودیم . چقدر برازنده شده ای . عاطفه باید به خودش ببالد . سبد را هم آوردی ؟
بله . الهام خیلی ازت ممنونم که می آیی . میدونی فکر میکنم اگر نمی آمدی او به سختی پاسخ مثبت میداد . عمو هم حاضره ؟
بله . ما هر دو حاضر و منتظر تو بودیم .
سبد گلی که تو انتخاب کردی خیلی زیباست .
منو شرمنده نکن نادر . بهرحال من خوشحالم که تو سر و سامان میگیری .
با آمدن عمو ، نادر لبخندی زد و گفت : سلام عمو .
سلام پسرم . همه چیز روبراهه ؟
بله عمو . گل را هم گرفتم . حالا میتوانیم برویم .
خوب باید به اتاق نود و سه برویم یا نود و پنج ؟
به اتاق نود و سه میرویم .
عاطفه درون پر غوغایی داشت و آرام پاهایش را به زمین میزد . او دیالوگش را تمرین کرده بود و آمادگی داشت تا با نادر به صراحت سخن بگوید . وقتی زنگ زدند نرگس به طرف در رفت و آن را باز کرد . جهان هم به جلو آمد و با مهمانها دست داد و خوش آمد گفت و عاطفه سرجای خودش ایستاده بود و به ورود انها مینگریست .
نرگس از مهمانها خواهش کرد که بنشینند . الهام به گرمی با عاطفه احوالپرسی نمود و گفت : عاطفه خانوم آنقدر درباره شما شنیدم که اشتیاق داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم .
عاطفه نگاهی به نادر کرد و گفت : لطف دارید . من شایسته اینهمه محبت نیستم .
عمو به سخن آمد و گفت : پس عاطفه خانوم ایشون هستند بله ؟ همان کسی که دل برادرزاده مرا ربود ؟
عاطفه سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت : هرگز قدرت چنین کارهایی را در خود نمیبینم .
وقتی همه نشستند عمو گفت : راستش امشب آمدیم تا درباره سوء تفاهم پیش آمده حرف بزنیم . پس به علت دیر وقت بودن یک راست به سراغ اصل مطلب میروم . دختر من الهام به پیشنهاد من با نادر برادرزاده ام نامزد بودند ولی بنا به نداشتن تفاهم این نامزدی را بر هم زدند و چه بهتر همین ابتدا این مساله روشن شد و زندگی دو جوان تباه نگردید . حالا برادر زاده من تصمیم تازه ای گرفته و آن اینست که با عاطفه خانوم ازدواج کند که البته این در صورتی عملی است که ایشون هم قبول کنند . برادرزاده من پدر و مادر ندارد و در حال حاضر تنها بزرگتر او من میباشم . بنابراین چون میل برادرزاده ام ازدواج با عاطفه خانوم است من پیشقدم شدم تا موافقت خودم را هم اعلام کنم و در صورت توافق خواستگاری رسما در تهران صورت گیرد .
چشمها همه به طرف عاطفه برگشت . عاطفه مدت طولانی سکوت کرد و بالاخره گفت :
از اینکه شما محبت کردید و تشریف آوردید ممنونم آقای رفیعی . اگر حمل بر بی ادبی من میگذارید از همین ابتدا تاسف خودم را اعلام میکنم زیرا پاسخ من منفی میباشد .
الهام با مهربانی گفت : چرا ؟ آیا از حرفهای من رنجیده ای ؟ ببین آن زمان نادر نامزد من بود و من دیدم که به تو علاقه پیدا کرده حتی تصور نمیکردم که بخواهد از تو خواستگاری کند . بنابراین میخواستم او را از تو دور کنم . میدونم کارم بسیار اشتباه بوده ولی در هر حال حالا با رغبت کنار میروم چون امروز پس از گفتگو با نادر دیدم ما برای هم ساخته نشده ایم و دو انسان متفاوتیم . نادر هم بسیار پسر خوبی است و تمام این مدت پاک بوده و با من مثل خواهرش بوده است . تبریک مرا قبول کن و درخواست او را بپذیر .
عاطفه فکر کرد چقدر الهام دختر با شعور و فهمیده ای است که پس از بهم خوردن نامزدی با پای خودش برای نادر جلو آمده است . شاید اگر منهم در آن شرایط به جای او بودم به گفتن چند دروغ مصلحتی میپرداختم . به روی الهام لبخند زد و گفت : من اصلا از دست شما دلگیر نیستم . نگرانی من از جهاتی دیگر است که من در جمع قادر به گفتن آنها نیستم .
نادر گفت : چه چیز سبب پاسخ رد شما به من است ؟ ایا میپذیرید که چند دقیقه ای بیرون با هم گفتگو کنیم ؟
وقتی پاسخ من منفی است چگونه و برای چه با شما صحبت کنم ؟
نرگس گفت : عاطفه جان شما نباید اینقدر زود قضاوت کنی . باید درباره دلائلت صحبت کنی . من پیشنهاد میکنم شما دو نفر با یکدیگر به تنهایی صحبت کنید .
ولی آخه ...
ولی و اما ندارد . تو به آقای رفیعی میگویی مخالفی . این درست ولی برو و دلائلت را بگو . شاید یکی توانست دیگری را قانع کند .
جهان که در بدو ورود سفارش چای و میوه داده بود و پیشخدمت لحظاتی قبل آن را آورده بود مشغول پذیرایی از مهمانان بود . الهام نگاهی به ساعتش کرد و بعد از خودن چای گفت : بسیار خوب . ما دیگر مرخص میشویم . پس فردا شما دو نفر حرفهایتان را بزنید . من هم امشب تنها به این دلیل آمدم که به عاطفه خانوم گفته باشم خیالش از بابت من راحت باشد . پدر دیگر دیر وقت است . گرچه از دیدنشان سیر نمیشویم ولی باید رفع زحمت کنیم . بعد دستش را به طرف نرگس و عاطفه برد و در حین فشردن دستهایشان گفت : دیدار و آشنایی با شما باعث سعادت ما بود . عمو هم با جمع خداحافظی کرد و جلوتر به راه افتاد . نرگس به نادر گفت : از بابت گلهای زیبایتان هم متشکرم .
نادر گفت : امیدوارم عاطفه خانوم پاسخ دلگرم کننده ای به بنده بدهند . پس تا فردا خدا نگهدار .
عاطفه هم کمی پس از رفتن آنها از نرگس و جهان خداحافظی کرد و به اتاقش رفت . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم موضوعات آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |